کودکی به یادپدر
گفتم عمویم هست اواماکتک زد هرگاه آمدبرلبم باباکتک زد
وقتی که افتادم به روی خاروخاشاک آن نیمه شب حتی مراصحراکتک زد
یه دخترسه ساله که عاشقانه پدررادوست داشت بعدازشهادت پدرتنهاوغمگین بودتنهادلخوشی اش عمه جانش زینب بود.درمسیرحرکت قافله شبانه دربیابانی گم شدوقتی قافله اتراق کرد زینب(س)سرشماری کردمتوجه شدرقیه ازقافله جامانده است.زجر(لعنت الله علیه)بدنبال رقیه رفت دربیابانهامی گشت دنبال رقیه .
اززبان رقیه بگم:
مردی رسیدوتاکه چشمش برمن افتاد
من رابه قصدکشت درآنجاکتک زد
رقیه باعمه نجوامی نمود وازگرگهای آن بیابان شکایت هامیکرد.به عمه میگفت اگرجان برلبانم رسیده است برای این است که ازشام عاشورا کتک خورده ام تمام پیکرم کبودونیلی است آنقدرباعمه نجواکردتااینکه گفت دستی پریدلاله گوش مرادرید دیگرصدای عمه به گوشم نمی رسید.
السلام علیک یاسیدتی ومولاتی یارقیه
سه سال برایت کافی بودتابشوی شبیه ترین به مادر تواگرهجده ساله میشدی چه میکردی .